آتناآتنا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

آتنا و داداش گلش

خاطرات روزهای دی / بهمن و اسفند سال 95

1395/12/2 20:07
نویسنده : مامان زری
604 بازدید
اشتراک گذاری

 تدارک تولد گروهی با کیک خوشمزه با دسپخت خاله سمیرا و هماهنگی لباس از طرف خاله سعیده و شبی خوش برای کل اعضای خانواده

 

 

 

 

 

 

niniweblog.com

 

 

 

niniweblog.com

 

روز 29 دی ماه کوچولوی خاله سبیده بود  به دنیا اومد  و  اسمش رو فاطمه گذاشتن 

اینم عکس شماها و فاطمه کوچولوی عزیز که همه اتون خیلی خیلی دوستش دارید

قدمت مبارک عزیز خاله

 

 

 

niniweblog.comniniweblog.com

هنر نقاشی دختر هنرمندم گه برای نمایشگاه کلاسشون که به مناسبت همدردی با آتشنشانهایی که متاسفانه در حین عملیات زیر آوار ساختمان بلاسکو ماندن و جان خودشون رو از دست دادن . و خاطره ی ناگواری برای همه  ی مردم شد

 

 

 

 

امیرمحمد گلم تو زمانهایی  که آبجیش مدرسه است و امیرمحمد هم شروع به ساخت  کاردستی می کنه 

 

 

 

 

niniweblog.comniniweblog.com

برف زیبای زمستانی و دوتا کوچولوی عاشق برف بازی 

 

 

 

 

niniweblog.comniniweblog.com

شروع ایام دهه ی فجر و حضور فعال شما دو تا گلم  و به اتفاق ریحانه ی عزیز تو برنامه های کانون فکری و برورشی 

که خیلی براتون ساعات خوش  و همراه با بازی بود 

 

 

 

 

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

یه کیک با کمک بچه ها به مناسبت روز ولنتاین و بهانه ای برای لحظه های شیرین در کنار هم بودن

 

 

 

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

 

 

روز 7 اسفند و تولد ریحانه ی عزیز

 

 

niniweblog.comniniweblog.com

 

اینم امیرمحمدم که دوست داشت مقنعه ی آبجی رو سر کنه 

عزیزمیییییییییییییییییییی

 

  

و ساعتهایی که مشغول بازی کردنید  . اونم نزدیک عیده که منم مثلا مشغول خانه تکونیم چشمک مثلا 

الان اینجا میخواستم لحاف و تشکها رو مرتب کنم که شما هم از این فرصت سواستفاده کردید و به قول خودتون کوه های ماکو رو درست کردید

 

اینجا هم امیرمحمد به اصطلاح خودش داره اختراع می کنه . خدایشش هم طرحش جالب بود .بند کشیده میشد و و میخورد به بیلش و بعد به شمشیر و به همین روند .....     و رو هم رفته چند ساعتی رو مشغول این کارات بودی 

 

بربایی جشن نوروز برای آتنای عزیزم که دیگه روزهای اتمامی سال 95 بود . که شیرینی و دسر رو من درست کرده بودم 

و به ههمون خوش گذشت .

 

 

 

این روزای آخر سال 95 رو بیشتر تو کارگاه خاله سمیرا  برای کمک می رفتیم اونجا و شماهم اونجا رو دوست دارید چون کلی شیرینها ی خوشمزه و ..... اونجا هستش  

 

الهی که همیشه لباتون خندون و تنتون سلامت باشه 

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)