آتناآتنا، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

آتنا و داداش گلش

خاطرات روزهای دی / بهمن و اسفند سال 95

 تدارک تولد گروهی با کیک خوشمزه با دسپخت خاله سمیرا و هماهنگی لباس از طرف خاله سعیده و شبی خوش برای کل اعضای خانواده                     روز 29 دی ماه کوچولوی خاله سبیده بود  به دنیا اومد  و  اسمش رو فاطمه گذاشتن  اینم عکس شماها و فاطمه کوچولوی عزیز که همه اتون خیلی خیلی دوستش دارید قدمت مبارک عزیز خاله       هنر نقاشی دختر هنرمندم گه برای نمایشگاه کلاسشون که به مناسبت همدردی با آتشنشانهایی که متاسفانه در حین عملیات زیر آوار ساختمان بلاسکو ماندن و ج...
2 اسفند 1395

روزهای زیبای پاییزی سال ۹۵ شما عزیزام

جشن روز اول مدرسه   رسیدن ماه زیبای  مهر امسال شوق و هیجان وصف ناپذیر خاصی داشت چراکه اول مهرماه دختر گلم وارد کلاس اول میشه   دخترک عزیزم  .برای رفتن به مدرسه خیلی  ذوق و شوق داشتی  . از چند روز قبل لباسهات  و کیفت رو آماده گذاشته بودی و خاله سمانه ی مهربون هم برات تاج خیلی قشنگی درست کرده بود که روز جشن شکوفه بزاری روی سرت .  بلاخره روز جشنتون رسید و  کمی صبحانه خوردی و لباسهات رو تنت کردی و چون عزیز جون و بابابزرگتون هم برای چند روز مهمانمون بودن هم  برای جشنتون عزیزجون هم حاضرشد که با ما بیاد مدرسه و تو راه مدرسه ریحانه هم همراه ما شد و همینطور خاله سمانه به همراه ر...
8 دی 1395

خاطرات روزهای سال ۹۵

 سفر به شهر زیبای یزد  اولین مسافرت نوروزیمون رو شروع کردیم  و ابتدا تو مسیر حرکتمون که مقصد یزد بود . ابتدا رفتیم حرم امام خمینی که هم کمی استراحتی کرده باشیم و هم زیارتی . شما دوتا هم که تا تونستید بدو بدو کردید و خوش گذرونید  اینم چند تا عکس شما در حرم امام خمینی          بعد از حرم امام هم به مزار مادر بزرگ عزیزم در بهشت زهرا رفتیم که روحشون شاد باشه که خاطراتشون همیشه تو ذهنها  یادگار می مونه. و بعد چون امیرمحمد خیلی دوست داشت  از نزدیک هواپیما ببینه  به فرودگاه امام خمینی رفتیم. اما اولش ترسیده بودی و نمیخواستی نگاه کنی&nbs...
19 شهريور 1395

خاطرات روزهای زمستانی

  بلاخره بعد از مدتها تونستم کارا رو جمع و جور کنم  وبشینم  پای سیستم که وبلاگتون رو به روز کنم روزهای قشنگ زمستونیمون یواش یواش داره به پایان میرسه و یه هفته مونده تا رسیدن سال جدید  امسال خدا رو شکر سال خوب و پربرکتی رو همراه با شما عزیزام داشتیم انشاء الله سال جدید هم سال قشنگ و همراه با سلامتی برای همه باشه حالا بریم سراغ عکسها و مرور خاطرات روزهایی که گذشته نیمه های آذر ماه بود که اولین دندون آتنای گلم که چند مدتی بود لق میزد افتادش خیلی ناراحت شده بودی و گریه میکردی که چرا اینجوری شده بعد از این که جریان افتادن دندونها رو برات توضیح دادم . بهت قول دادم که یه کیک...
22 اسفند 1394

بدون عنوان

سلام چند مدتیه که فرصت به روز کردن وبتون رو پیدا نمی کنم اما این چند روزه دیگه تصمیم دارم هر طوریه خاطرات به جا مونده از این چند ماه رو براتون ثبت کنم  
22 اسفند 1394

تولد 6 سالگی آتنای گلم

برای تولد امسالت که دوست داشتی بین دوستان جدیدت تو پیش دبستانی برگزار بشه منم قبول کردم و از چند روز قبلش با همکاری خودت شروع به درست کردن بیسکویت و تزیینش کردیم و باز به اتنخاب خودت کیک عروسکی برات درست کردم و همینطور دسر زعفرانی و شکلک های سبیل و عینک و پاپیون هم برای دوستات درست کردم که بچه ها هم خیلی خوششون اومده بود                          ...
29 آبان 1394

شروع زیبای مهر

بلاخره روز جشن شکوفه ها هم رسید و این نازگل خانم با کمک داداش مهربونش از زیر قرآن رد شد و راهی شروع دوره ی پیش دبستانی شد  بلا   از شب قبل این کلاها رو براتون درست کردم که روز اول مدرسه که جشن هم داشتید بزارید سرتون     و اینم دوست خوبتون گلبرگ جون که از روزهای نوزادی آتنا باهم همسایه بودیم و این روز برای من و مادر گلبرگ جون هم روز زیبایی بود و ناخودآگاه یاد روزهای نوزادی شماها افتاده بودیم و الان که شما شکوفه های دوست داشتنی وارد مدرسه شدید  امیدوارم همیشه موفق باشید و باعث افتخار ما        ...
25 مهر 1394

روزهای شهریورماه

 به اصرار آتنای گلم که یه روز بریم رستوران غذا بخوریم  راهی رستوران  شدیم و غذای مورد علاقه تون رو براتون سفارش دادیم و بعد از شام هم تو محوطه ی رستوران بازی کردید و خوشحالم که شب خوب با خاطره ای براتون شد          یه روز هم تصمیم گرفتیم که به زنجان برای دیدن جشنواره آش بریم و چون یزداد هم با شما بود بیشتر بهتون خوش گذشت و بیشتر شیطنت کردید و بعد از جشنواره هم رفتتیم بازار و بعدش هم پارک که دیگه روز قشنگ تری براتون بشه و کلی شادی کردید       این کلاه خوشگل رو هم آتنا خانم...
27 شهريور 1394