آتناآتنا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره
امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

آتنا و داداش گلش

اندر احوالات روزهای شهریور 93 وروجکهای نازم

خدای بزرگ رو به خاطر هدیه های که بهم داده شاکرم و سپاسگذارم و نهایت تلاشم به ثمر نشستن گلهای باغ زندگیمه ، خدایا توکل به خودت حالا بریم سراغ عکسهای قشنگتون‌  برای جشن سیسمونی رفته بودیم خونه خاله سعیده    انشالله که این فرشته کوچولوی خاله هم به سلامتی بیاد  که خیلی دوستش داریم و منتظرشیم این طوطی قشنگ هم  عضو جدید  خونه ی ماست که وقتی ما بیرون بودیم خودش خودشو مهمون کرده بود و از در تراس امده بود داخل خونه ( ناگفته نمونه بچه ها هم کلی کیف کردن از آمدن این طوطی)  ماهم کلی از اهالی کوچه پرس و جو کردیم که صاحب طوطی رو پیدا کنیم که ... بلاخره ناگزیر طوطی رو نگه داشتیم&nb...
30 شهريور 1393

آتنای نازم روزت مبارک

خداوند لبخند زد دختر آفریده شد لبخند خدا روزت مبارک   ‌  دختران فرشتگانی هستند از آسمان  برای قلب ما  باعشق بی پایان میشه اسم پاکتو رو دل خدا نوشت میشه باتو پر کشید توی راه سرنوشت میشه با عهطر تنت تا خود خدا رسید میشه چشم ناز تو رو تن گلها کشید   ...
6 شهريور 1393

روزهای مردادی ما

روزهای داغ و تبدار مرداد مون هم داره به سرعت میگذره و شما کوچولوهای دوردونه ی شیرینم بزرگ و بزرگتر میشین و اما بگم از این هفته ای که گذشت  شروع هفته رو با قطعی کردن تصمیمم جهت از پوشک گرفتن پسرک شیطون و پرجنب و جوشم آغاز کردم که چند مدتی بود با سختی پوشکش می کردم اصلا فکرشم نمی کردم این مرد کوچولوی مامان این مرحله از زندگیش رو مثل تمام مرحله های دیگه به این راحتی پشت سر بگذاره البته تو این مورد آموزش های  آبجی نازش رو نباید نادیده گرفت چراکه چند مدت بود که خطاب به دادشش می گفت« دادشی من بزرگ شدم ببین میرم دستشویی ولی تو هنوز کوچولویی و تو پوشکت خراب کاری می کنی» و همینطور به دادشش تا حدود زیادی فهمو...
20 مرداد 1393

فرشته های کوچولو

این عکسها برای  حدود یک ماه پیش بود جامونده بودن تو تبلت مامان برای همین دلم نیومد نزارمشون تو وبتون این خانم کوچولوی خوشگل هم گلبرگ جونه که دوست دوران کوچیکی آتناست  این نازگل مامانم خیلی حامی حیواناته  ا ا ...
13 مرداد 1393

مسافرت به ماکو- جلفا

روز عید سعید فطر  رفتیم یکی از کوه های ماکو   بعد از صرف نهار رفتیم سد بارون ماکو ( واقعا زیبا بود ) ت   بچه قانع به این میگن به دوتا بستنی هم قانع است هوا عالی بود رفتیم ماکو برای گردش( کلی آب بازی کردید) عمارت کاخ باخچه جوق ماکو   دختر نقاش من کلا در همه حالت دفترچه و مدادش تو دستش بود  باغ دایی بابا که اونجا هم حسابی با مرغ و خروسها بازی کردید و خوش گذروندید تو راه برگشت رفتیم سد ارس  اونجاهم خیلی قشنگ بود برای نماز و استراحت...
12 مرداد 1393

تولد 2 سالگی امیرمحمد

بازم شادی و بوسه                                   گلای سرخ و میخک میگن کهنه نمی شه                                تولدت مبارک تو این روز طلایی                                     تو اومدی به دنیا وجود پاکت اومد                                       تو جمع خلوت ما تو تقویمم نوش...
3 مرداد 1393

سفرنامه

تصمیم گرفتیم قبل از شروع ماه مبارک رمضان به مسافرت بریم و 4تیرماه راهی سرعین شدیم به شما وروجکها هم حسابی این چهار روز خوش گذشت  اولین اسکانمون امامزاده هاشم بود  بعد از کمی استراحت راهی دریا شدیم از شانس دریا بدجوری طوفانی بود و موجهای وحشتناکی میزد و اجازه شنا به هیچ کس نمی دادن  آتنا مفهوم دریا رو فهمیده اما امیرمحمد خیلی هاج و واج ب دریا نگاه می کرد سال پیش دریا رو دیده بوداما چون کوچیک بود تو ذهنش نمونده بود براش واقعا عجیب بود بعد از چند دقیقه دیگه عاشق دریا شده بودید و بهتون خوش می گذشت بعد از کلی بازی راهی آستارا شدیم ...
10 تير 1393

رویای شیرین

برایتان رویاهایی آرزو می کنم پرشور و تمام نشدنی آرزو می کنم دوست داشته باشید ، آنچه را که باید دوست بدارید و فراموش کنید آنچه را که باید فراموش کنید برایتان شوق ، آرزو می کنم برایتان آرامش ، آرزو می کنم با تمام وجودم از خدای مهربانم می خواهم وقتی لبخند به دنبال جایی برای نشستن می گردد ، لبهایتان در آن نزدیکی باشد و هیچ راه نجاتی نداشته باشید وقتی غرق در آرامش ، سلامتی و خوشبختی هستید از خدا دیگر هیچ نمی خواهم  چون شما همان رویای شیرین من هستید       آتنا خانم و شروع کلاس سفالگری البته به دادشتم بد نمی گذره تو...
3 تير 1393

پدر که باشی....

پدر که باشی   با تمام مشقت ها و سختی های روزگار بادیدن غم فرزندت میگی: درست میشه خیالت تخت من پشتت هستم پدر که باشی حساس می شوی به هر نگاه پرحسرت فرزندت به دنیا... تمام وجودت را محکوم اجابت آرزوهایش می کنی پدر که باشی عصا میخواهی ولی نمی گیری و هر روز خم تر از دیروز جلوی آینه تمرین محکم بودن می کنی پدر که باشی پ یر نمی شوی ولی یک روز بی خبر تمام می شوی پدر که باشی در کتابها جایی نداری و هیچ چیزی زیر پایت نیست ولی پدری!!! پدر که باشی چهره ات خشن میشه ولی دلت دریایی ... آروم نمی گیری تا تکه نانی نیاوری پدر که باشی سردت مشیه ولی کتت را سرشانه فرزندت میاندازی   آتنا جونم بغل باباجونش (و...
16 خرداد 1393