بازدید چند ساعته آتنا گلی از شرکت باباجونش
مدتی بود که بابا به آتنا قول داده بود که ببردش شرکتشون تا از نزدیک قطارها رو ببینه
بلاخره اون روز فرا رسید و آتنای گلم از ذوقش صبح خیلی زود بیدار شدش و لباسهاشو پوشید و منتظر موند که بابا از خواب بلند بشه و دخترش رو ببره شرکت
و اینم از عکسهایی آتنای گلم تو شرکت بابا
کلی بهت خوش گذشته بود چند بار هم زنگ زدی به خونه و با امیرمحمد در مورد شرکت و قطارها و... تعریف کردی
و طفلکی پسرک شیرین زبونم که بعد از صحبت تلفنی با آبجیش در رابطه با شرکت , شروع میکرد برای مامان حرفهای آتنا رو تکرار میکرد و چقدر هم با ذوق و شوق حرفهای آتنا رو تعریف میکرد
و چند بار هم چهره اش رو مظلوم میکردش و ازام میپرسید که بابا میاد منم ببره شرکت
آخه که دلم ریش ریش میشد برات و بهت میگفتم که یکمی هم بزرگتر بشی بابا میبردت شرکت
بابا می گفت خیلی از بی سیم خوشت اومده بود
خوشحالم که روز خوب و همراه با کلی خاطره خوب برات ثبت شد
دست بابا هم درد نکنه