شروع زیبای پاییزی
سلام به نازدونه های گلم
مهرماه قشنگمونم از راه رسید و منم تصمیم گرفتم که آتنای نازم رو راهی مهدکودک کنم البته خودتم خیلی اصرار داشتی که به مهد بری از طرفی هم هردوتون خیلی شلوغ کار و غیرقابل کنترل شدید و از همه بدتر سرهر چیزی باهم کلنجار میرید و دعواتون می گیره منم سعی می کنم تو دعواها و بازیهای شما ها مداخله نکنم اما وقتهایی پیش میاد که به ضرب و شتم پیش میرید و منم باید مداخله کنم و بعد از چند لحظه ی کوتاه دوباره باهم صمیمی میشید و میرید بازی می کنید و اما ناگفته هم نمونه که این دادشتم خیلی زبل شده و بیشتر آتیشها زیز سره اونه و اما چندتای عکس از آتنا ی گلم
روز اول ورودت به مهد خودمم تا ساعت پایان مهد موندم کنارت و امیرمحمد هم خیلی از محیط مهد خوشش اومده بود و حسابی بازی می کرد
امروز هم یه روز خیلی قشنگ برای شما بود چون امروز روز کودک هستش به خاطر این روز قشنگ مهد برنامه ی شادی برای بچه ها در نظر گرفته بود و از اونجایی که منم با مدیرمهدتون دوست هستم از مدیرخوبتون خواستم که امروز تو جشنتون منم به اتفاق امیرمحمد شرکت داشته باشم
مینی بوسهایی رو تزیین کرده بون و شماها سوار شدید و حسابی داخل شهر خیابان گردی کردید و از پنجرها به همه دست تکون میدادید و بوس میفرستادید
بعدشم بردنتون کانون فکری و پرورشی و یه برنامه ی شاد براتون اجرا کردن
خلاصه که خیلی خوش گذروندیدو شادی کردید
روزتون مبارک خوشگلای من خیلی خیلی دوستون دارم
و اما چندتای عکس از روزهای اول مهر تا الان
بعد از اینکه از آتنا عکس انداختم امیرمحمد گیر داده بودد که حتما باید از اونم که روسری سرش کرده عکس بندازم هرچی بهش گفتم که شما با کلاه عکس بنداز قبول نمیکرد و اینم امیرمحمد که روسری سرش کرده
دقیقا هم زستهای خواهرش رو انجام می داد خیلی جالب بود کلی هم من و آبجیش به کاراش خندیدیم
ت
دختر گلم با پسرخاله ی مهربونش یزدادجون که اینجا عروسی عمه ی یزداد هستش
اینم رستا خانم دوست داشتنی که دخترخاله ی آتناست
اینجا هم رفته بودیم خونه ی خاله سمانه که امیرمحمد یاد بچه گی هاش افتاده