آتناآتنا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره
امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

آتنا و داداش گلش

شروع زیبای مهر

بلاخره روز جشن شکوفه ها هم رسید و این نازگل خانم با کمک داداش مهربونش از زیر قرآن رد شد و راهی شروع دوره ی پیش دبستانی شد  بلا   از شب قبل این کلاها رو براتون درست کردم که روز اول مدرسه که جشن هم داشتید بزارید سرتون     و اینم دوست خوبتون گلبرگ جون که از روزهای نوزادی آتنا باهم همسایه بودیم و این روز برای من و مادر گلبرگ جون هم روز زیبایی بود و ناخودآگاه یاد روزهای نوزادی شماها افتاده بودیم و الان که شما شکوفه های دوست داشتنی وارد مدرسه شدید  امیدوارم همیشه موفق باشید و باعث افتخار ما        ...
25 مهر 1394

روزهای شهریورماه

 به اصرار آتنای گلم که یه روز بریم رستوران غذا بخوریم  راهی رستوران  شدیم و غذای مورد علاقه تون رو براتون سفارش دادیم و بعد از شام هم تو محوطه ی رستوران بازی کردید و خوشحالم که شب خوب با خاطره ای براتون شد          یه روز هم تصمیم گرفتیم که به زنجان برای دیدن جشنواره آش بریم و چون یزداد هم با شما بود بیشتر بهتون خوش گذشت و بیشتر شیطنت کردید و بعد از جشنواره هم رفتتیم بازار و بعدش هم پارک که دیگه روز قشنگ تری براتون بشه و کلی شادی کردید       این کلاه خوشگل رو هم آتنا خانم...
27 شهريور 1394

دختر گلم روزت مبارک

پرنسس گلم          آتنای نازنینم      روزت مبارک به خاطر روز دختر به درخواست خودتون کاپ کیک و دسر با طرح کیتی درست کردم  و بعدشم که فشفشه و برف شادی راه انداختیم    اینم از مزیتهای داشتن خواهره که سرت رو بزاری رو پاش و  برنامه کوک نگاه کنی     ...
27 مرداد 1394

بازدید چند ساعته آتنا گلی از شرکت باباجونش

  مدتی بود که بابا  به آتنا قول داده بود که ببردش شرکتشون تا از نزدیک قطارها رو ببینه بلاخره اون روز فرا رسید و آتنای گلم از ذوقش صبح خیلی زود بیدار شدش و لباسهاشو پوشید و منتظر موند که بابا از خواب بلند بشه و دخترش رو ببره شرکت و اینم از  عکسهایی آتنای گلم تو شرکت بابا    کلی بهت خوش گذشته بود چند بار هم زنگ زدی به خونه و با امیرمحمد در مورد شرکت و قطارها و... تعریف کردی و طفلکی پسرک شیرین زبونم که بعد از صحبت تلفنی با آبجیش در رابطه با شرکت , شروع میکرد برای مامان حرفهای آتنا رو تکرار میکرد و چقدر هم با ذوق و شوق حرفهای آتنا رو تعریف میکرد  و چند بار...
25 مرداد 1394

محمد حسین گلم و پارسای عزیزم : مرواریدای خوشگلتون مبارک

و چه روز خوبی بود روز جشن دندونی محمد حسین عزیزم    که بعداز نهار رفتیم خونهی خاله سعیده و بعد هم جشن و بزن و برقص و مهمونی و ... که شماهم عاشق اینجور مراسمها هستید و روز شاد و قشنگی داشتید و حسابی شادی کردید               یک هفته بعد هم جشن دندونی پارسای عزیزم بود که تو خونه ی مامانیا برگزار شد و باز روز خوب و شادی براتون بود و سمیرا خاله ی هنرمند کلی بیسکویت با انواع دسر و کیک با طرح دندون و کلی خوراکیهای خوشمزه دیگه برای جشن پارسا ت...
24 مرداد 1394

روزهای پایانی تیرماه

فردای عید فطر یه سفر کوتاه و یه روزه با حاجی بابا  , مامانیا  , سمیرا خاله و پارسای گل , سپیده خاله و عمو محمد و محمد مهدی شیطون راهی لاله جین شدیم  صبح زود حرکت کردیم و برای صبحانه به لاله جین رسیدیم با این که سفر کوتاهی بود اما خیلی خیلی خوش گذشت و خدا رو شکر روز خوبی رو گذروندیم و هم به خرید رسیدیم و هم به پارک برای بازی شماها و اینم چند تایی عکس از شماها تو سفرمون به لاله جین                  از طرف کانون فرهنگی کودکان برنامه تاتر در پارک برگزار می کردن که منم شما دوتا ...
10 مرداد 1394

امیر محمد گلم 3 سالگیت مبارک

       پسر ناز و شیرینم  عزیزنرینم تولدت مبارک        تولدت مبارک ای گل و گلدون من هزار سال زنده باشی , بسته به تو جون من             تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک  تولدت مبارک     گل خندون من لمس بودنت مبارک         حالا نوبت رقص و شادیه  هووووووووووووووووووووووووووووووووو ااااااااااااااااا دست سوووووو ت هوراااااااااااا حالا همگی باهم بخونیم  تولدت ...
4 مرداد 1394